آیا می بایست که حتما چنین باشد؟که آن چه موجب خوشبختی و سعادت آدمی است، بار دیگر سرچشمه ی حرمان هایش شود! احساس سراسر شوق مندانه ی قلب من به طبیعت زنده و پویا که مرا از لذتی مشحون سیراب می ساخت، به طبیعتی که جهان را در پیرامون من به سان بهشتی می آفرید، اینک برایم سخت عذاب آور گشته است و به سان شبحی آزاردهنده و رنج آور، مرا همه جا دنبال می کند. وقتی زمانی پیش از این از فراز صخره، به رودخانه و از فراز تپه، به درّه ی پرحاصل می نگریستم و می دیدم که همه چیز در گرد من جوانه می زند و می جوشد، هنگامی که آن کوه را که از دامنه تا ستیغ با درختان انبوه و بلند پوشیده شده است، و آن دره را در پیچ و خم های گونه گونه اش که در سایه ی جنگل زیبا می دیدم، و رودخانه ی ملایم را که از میان نی زارهای نجواگر به پایین جریان می یافت و انعکاس ابرهای دلپذیر را بر آب، که باد نرم عصرگاهی آنان را در آسمان به اطراف می پراکند...........و من با جان و دل همه ی این ها را در بر می گرفتم.

برگرفته از کتاب غم های ورتر جوان، یوهان ولفگانگ فون گوته، ترجمه ابوذر آهنگر،نشر نادی،1383